این نوشته برگرفته از کتاب ناکدبانو نوشته سوفی کینسلا میباشد. «تولدت مبارک!» تصور کنید شب تولدتون در یه رستوران نشستید. شما دو دست دارید و دو گوش. (البته که همهی ما انسانها رو با دو دست و دو گوش تصور میکنیم و نیازی به گفتنش نبود، ولی خب، گفتیم که گفته باشیم!) حالا در هر دستتون یه گوشی در نظر بگیرید. یکی مادرتون پشت خطه، اون یکی برادرتون. هر دو میخوان تولدتونو تبریک بگن، اما مشکل اینجاست: هر دو همزمان …
پست وبلاگ
خبرت هست که خلقی زغمت بیخبرند حال افتاده نداند که نیفتد باری «سعدی، غزل شماره ۵۶۰» این بیت وصف روزگار کرمهای شبتابه. از اون آدمایی که تا وقتی روزه و خوشی، هستند، حضورشون رو حس میکنی …
زندگی روی دیوار چنین است. یا زینتت میکنند همچو قاب، گیر افتاده در گذشته، یادآور لحظههای شیرین؛ یا شغلی برایت دستوپا میکنند. جاری در لحظه، یادآور دقایق زندگی. پاندول بودن هم عالمی دارد. از چپ …
⚫: چی میبینی؟ ⚪: یه جنگل. ⚫: چه رنگیه؟ ⚪: سبز، خیلی سبز. تو چی میبینی؟ ⚫: یه ویرانه. ⚪: چه رنگیه؟ ⚫: بیرنگ، خیلی بیرنگ. ⚪: اونجا درختی هم هست؟ ⚫: آره، یدونه. میوههاش رنگیه. …
پک محکمی به سیگارش زد و به آن مه دودی نگریست. مردمکهایش با ما سخن نمیگفتند. حکایت از سوی چشمانش نمیدانند. فقط حس ششم بود که میگفت او در این لحظه و اینجا زندگی نمیکند. شخص …
روزی خواب دیدم… . دیدم که در جنگل بیلی پیدا کردم. چه کسی رهایش کرده بود؟ نمیدانم. با آن بی جانیاش، انگار در واپسین لحظات فریاد میزد. «از من استفاده کن.» او به من نیاز داشت …
چند وقتی است که موضوع اعتماد به نفس در گوشه ی اتاق ذهنم نشسته و هراز چندگاهی به من نوک میزند. عینی و ذهنی … اوج نمایش را وقتی برایم راه انداخت که یکی از استادان …
من کشیدم تو کشیدی. تسلیم ناپذیر بودیم ما. بازی قدرت راه انداخته بودیم ما. چه شد؟ که برد؟ آخر معلوم نشد. عاشق طنابکشی بودیم ما. …
شاید یک روزی رویایی شوم در خواب هایت، ذهن مشغولیای در بیداریها. شاید یک روزی زنی شوم با چمدان، نشسته در ایستگاه، آماده برای همسفر شدن با تو. زنی که میخندد، زنی که میخنداندت. شاید یک …
زندگی مثل پیانو میمونه هم روزهای سفید داره هم روزهای سیاه ولی وقتی باهم باشند میشه یه موسیقی خوب رو شنید بخش اول : کلید های سفید صبر کن! یک جای کار میلنگد… مهدکودک گلها، گرگان، …
آنکه پیروز میشود تمام میشود آنکه میبازد آغاز میشود محمود فلکی از «واژگان تاریک» من: از ادبیات متنفرم!!! چون منطق نداره، چون حرفش با عملش یکی نیست. مامانم: حالا یه نمرهی بد گرفتن که این حرفارو …
آخرین دیدگاهها